نظرات شما عزیزان:
در کوچه هاي سرد و نمناک شهر
گام هايم را مغرورانه بر پوسته ي تاريک شب مي نهادم
صداي جغد هاي شوم و ناله هاي بي کسي گوش هايم را مي خراشيد
حضور اشباهي را در لابه لاي سنگ فرش ها و
انتهاي تاريک و غمبار هر کوچه مرا سخت آزرده مي ساخت
نفس هايم سخت شده بود .
قلبم به آراميِ قدم هايم ناقوسش را به صدا وا مي داشت .
نمي دانستم در اين نا کجا آباد تنهايي به کدامين اميد چنگ زنم
به عقل و منطق و فلسفه؟
در زمانه اي که شيري خردمند اسير هوس هاي خرگوشِ بازيگوشي خواهد شد و
منطق سلطانيِ خود را در بازيهاي کودکانه ي ايام به حراج مي گزارد
يا به عشق و عاشقي؟
لفظي که در کوچه هاي چشمک و عشوه و ناز به قراني بيش نمي ارزد
و خروار خروارش را فريب بر دوش مي کشد.
نمي دانم
نمي دانم
اما به اميد شکوفه ي کوچک لب قرمزي که فردا صبح به خورشيد سلام مي کند
دستور تپيدن را براي قلبم صادر خواهم کرد
تولد و مرگ اجتناب ناپذيرندفاصله اين دورا زندگي كنيم ...
+نوشته
شده در چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:, ;ساعت;توسط benim adim ask; |
|